



.نویسنده | زهرا کاردانی |
شابک | ۹۷۸۱۰۴۰۳۲۸۴۴۶ |
کد دیویی | |
فایل صوتی | |
فایل الکترونیکی |
زن آقا
معرفی کتاب: کتاب زن آقا نوشتهی زهرا کاردانی با روایتی صادقانه و بیآلایش از سبک زندگی خانوادههای جامعهی روحانیت میگوید. شما با مطالعهی این سفرنامه در خصوص سبک زندگی و طرز تفکر این افراد اطلاعات بیشتری به دست میآورید. زن و شوهری طلبه هر سال در ماههای رمضان و محرم برای تبلیغات مذهبی به نقاط مختلف ایران سفر میکنند. کتاب زن آقا شرح سفر 30 روزهی این خانواده به یکی از روستاهای جنوب ایران در سال 1396 است. زهرا کاردانی با زبان و ادبیاتی صادقانه تمام وقایع را شرح میدهد و تصاویری که در پایان کتاب وجود دارد به باورپذیری داستان میافزاید. نویسنده در این کتاب با دقت فراوان جزئیات زندگی، روابط و آداب و رسوم مردم این روستای جنوبی را توضیح میدهد اما تمرکز اصلی داستان، بیش از هر چیزی بر سبک زندگی واقعی خانوادههای جامعهی روحانیت است.
گزیده ای ازکتاب: _ها؟ چی شده، زن آقا؟ مثل مهتاب شدی!
خودم را رها کردم روی تخت کنار حیاط و قصهها را تعریف کردم. دزدیده شدن یکی از بچههای محل توسط جنها، داستان مجلس عروسی جنها توی زیرزمین خانه کل رضا، شکستن سرِ بچه معصوم...
حرفها مثل مورچهها از دهانم بیرون میریختند.
حال خودم را نمیفهمیدم. دستهایم چنگ مانده بودند. شاگل دوید توی آشپزخانه و برگشت. یک پَر نمک ریخت توی دستم:
_زبون بزن. دلت محکم میشه.
دخترم را زمین گذاشتم. به تجربه فهمیده بودم که اینطور وقتها خندههاش نقش پررنگی در آغاز یک رابطه دارد. توجهها کمکم به او جلب شد. چند نفری آمدند طرفمان و دورش جمع شدند. بعد به مرحلۀ بغل به بغل رفتن رسید. تا صحبتهای سید دربارۀ برنامههای مسجد و «خیلی خوشحالیم که در خدمتتان هستیم» تمام شود، چند ده تا سلام و احوالپرسی کرده و لبخند زده بودم. سید گفته بود: «لبخند خیلی مهمه! شما وقتی نمیخندی قیافهت شبیه طلبکارا میشه. همیشه لبخند بزن!» یک نفر اسم دخترم را پرسید. تا سر برگرداندم که جوابش را بدهم یک نفر بیخ گوشم را گرفت توی دستش و چسباند به دهانش: «اسم واقعی دخترت رو به اینا نگو!» خشکم زد. برگشتم و نگاهش کردم. چشمهای درشت و گیرایی داشت. موهای موجدارِ فلفلنمکیاش را از وسط باز کرده بود. یک خال گوشتی زیر لبهای باریکش نشسته بود. چهرهاش ترسناک بود اما لبخندش به دل مینشست. قوۀ آدمشناسیام میگفت بهش اعتماد کنم. نبات! نباتسادات صداش میکنیم. دروغ نگفتم. گاهی توی خانه دخترم را نباتسادات صدا میکردیم. اسمش همهمۀ دیگری به پا کرد. بعضیها از اینکه اسم دختر یک آخوند نبات باشد، تعجب کرده بودند. بعضیها ذوقزده شده بودند. یه زن، که حالا ایستاده بود کنارم، نگاه کردم. آرامش و سکون عجیبی توی نگاهش بود. انگار توی زمان ما زندگی نمیکرد. لبخند زد. دستم را گرفت و چیزی گفت. توی آن همه صدا نشنیدم چه گفت، اما فکر کنم گفت که بعداً برایم توضیح میدهد. دستم را بوسید و رفت.